رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...

رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...


...
من یک مربی ام :)

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳ مطلب با موضوع «یادداشت های روزانه یک مربی» ثبت شده است

۱۲
ارديبهشت
     این دنیا پُر از قصه ی عاشقانی ست که کم از مجنون ندارند، 
باغبانانی دلسوز که پدر گلها هستند و نمی گذارند که گل هاشان، رنگ پژمردگی به خود بگیرند ...
آنان معجزاتی از جنس نورند که یقینا تا همیشه، پُر فروغ اند ... 
پیامبرانی از جنس نوروز که اگر نبودند، نه من بودم و نه تویی که این ناچیز را اکنون میخوانی ...
   پس آری، این دنیا مفتخر داشتن معلمانی ست که با وجود آنان، هر ماهِ سال، می تواند یک اُردیبهشــــت باشد ...
   جا دارد اینجا از تمام معلمان و آموزگاران عزیزی که در این سال ها داشته ام تشکر کنم،
کسانی که تا ابد در گوشه ای از قلبم ماندگارند و به این سادگی ها فراموش نخواهند شد ...
   معلمانی مانند خانم ها "عقیلی"، "سلیمانی"، "سرخی"، "طاهری"، "فخاریان"، "نکونظر"، "امینی"، "سعادتیان"، "اسکویی"، "عبدالملکی"، "حمیدی"، "ساده"، "خداکرمی"، "تقی زاده"، "احتشامی"، "فناخسرو"، "کرمی" و آقایان "دهقان"، "پناهنده"، "یعقوب زاده" و همچنین دیگر عزیزانی که همیشه نسبت به بنده ی حقیر لطف داشته اند!
   و در پایان شایسته است از کسی تشکر کنم که از همان روز اول، به من یاد داد که آموختن و فهمیدن و فهماندن، چه طعمی دارد و من این افتخار را داشته ام تا امسال در کنار ایشان و همکاران و دوستان مهربانم، اولین "روز معلم" ام را در دانشگاه جشن بگیرم ... ایشان کسی نیست جز استاد "میبدی" عزیز ...
   و این هم شعری ست از خودم که تقریبا یک ساعت پیش نوشته شد، همراه با اندکی مزاح! که به ایشان تقدیم میکنم ...


او می تواند مثل یک دوست باشد
ساده و خوش قلب، شاید هم لوس باشد!
اهلِ بازدید های بیشماری بوده وُ
از فردا به فکر سهام و بورس باشد!

او میتواند مثل این آیینه ها
کاندیدایی برای لبخندِ روز باشد!
هر گاه که شطرنج دلش را دید و فکر کرد
نارنجی پوشیده و به یاد دوست باشد!


پ.ن : "بازدید" اشاره به بازدید های مفرحی که این ترم داشتیم و همه سرشار بودند از تجربه های لذت بخش یادگیری.
        "شطرنج" اشاره به هدیه ی کوچکی که ما برای ایشان در نظر گرفتیم.
        "نارنجی" اشاره به رنگ پیراهن استاد که برخلاف همیشه قرمز نبود!
         منظور از "دوست" در مصرع آخر، دانشجو معلمان پردیس نسیبه تهران هستند.

  

     خسته نباشم با این همه خلاقیت ^__^
     بنفـــش باشیـــد!
  • بنفشه یغموری
۱۷
فروردين
     از اولین روزی که با شور و شوقی کودکانه پا به مدرسه گذاشتم و از بودن با معلمان و دوستانم لذت بُردم، تا به امروز که سعی دارم خودم هم، یکی از همان معلمانِ دلسوز باشم، حدود چهارده سال می گذرد. در این مدت، همیشه زمان هایی بوده که به هیچ عنوان نمی توانستم خودم را برای رفتن به مدرسه، قانع کنم و روز هایی هم بوده که از شدتِ ذوق و هیجان، و تنها برای اینکه ثانیه ای از کلاسم را از دست ندهم، یک ساعت زودتر در دانشگاه یا مدرسه حاضر شده ام! مثل صبح یکشنبه ی همین هفته، پانزدهم فروردین ماه نود و پنج :)
   اما براستی علتِ بروز چنین رفتار هایی چیست؟ چرا همه ی ما گاهی اوقات دچار خستگی و تنبلی در درس خواندن می شویم و گاهی اوقات هم سرشار از انرژی؟ چرا باید کسانی صرفا بخاطر گرفتن مدرک درس بخوانند و در پایان هم، هیچ علاقه ای نسبت به رشته تحصیلی و یا شغل خود نداشته باشند؟ تازه اگر شانس آنها را یاری کرده و اساسا، شغلی نصیبشان شده باشد!  
   در اینکه عوامل بسیاری در این موضوع دخیل اند هیچ شکی نیست اما همیشه یکی از موارد تاثیر گذار برای من، طرز برخورد و رفتار و گفتار یک معلم یا استاد با شاگردانش و در واقع شخصیت اجتماعی فرد بعنوان یک مربی، بوده و هست! بسیار برایم پیش آمده که بخاطر رفتار ناپسند یک مربی در کلاس، حتی از خود آن درس هم زده شده ام و گاهی هم در یک کلاسِ خارج از برنامه شرکت کرده ام، فقط بخاطر نحوه ی آموزش و بیان و رفتار معلمم! 
   فارغ از اینکه اساسا باید انگیزه ی انسان ها برای یادگیری و آموختن، انگیزه ای درونی باشد و این سوال که آیا چنین طرز فکری، راجع به استادان و معلمانم، صحیح است یا نه، هنوز پاسخ یک سوال مهم، مبهم باقی می ماند ...    
   چیست که از ما یک مربی نمونه می سازد؟ چرا باید یک نفر شایستگی تربیت و آموزش به افراد جامعه را داشته باشد و دیگری نه؟ چرا اخلاق و روحیات یک مربی تا این حد بر فرآیند یادگیری و میزان انگیزه ی دانش آموزانش موثر است؟ و ...
   
    تمام اینها، سوالاتی ست که در اولین هفته ی بازگشایی مدارس و دانشگاه ها در سال جدید، ذهن من را به خود مشغول کرده است و بینهایت امیدوارم در ادامه ی این راه دشوار و البته لذت بخشِ معلمی، به پاسخ هایی قانع کننده -از نظر خودم- برسم ...
  
    شاید هم وقت آن است که از کلاه های تفکرم* استفاده کنم ...!


   بنفـــــش فکر کنیـــد :)

* اشاره به کتاب شش کلاه تفکر (نگاهی تازه به مدیریت اندیشه)، اثر دکتر ادوارد دبونو، برگردان: آذین ایزدی فر
   
  • بنفشه یغموری
۲۰
اسفند
     بامداد چهارشنبه 19 اُم اسفند ماه بود که از هیجان زیاد اصلا خوابم نمی بُرد. مدام به بازدید و اینکه چطور خواهد بود فکر میکردم. ساعت تقریبا 3 بامداد بود که آخر، خستگی امانم نداد و خوابیدم. صبح بر خلاف دو ترم گذشته -که همیشه در بیدار شدن از خواب آن هم صبح زود، مشکل داشتم- با اولین صدای زنگ و ساعت 5:15 دقیقه، چشمانم باز شد! بسرعت آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. پس از طی همان مسیر روزانه با قطار های متروی همیشه شلوغ تهران، به دانشگاه رسیدم. ساعت تازه 7 صبح شده بود و جز یکی دو استاد و مسئولین انتظامات، دیگر در دانشگاه هیچ پرنده ای پَـــر نمی زد! 
   برای من این اولین بار بود که اینقدر زود به دانشگاه می رسیدم! دقیقه ها همینطور گذشتند و ساعت که به 7:40 دقیقه رسید تقریبا همه ی آن 50 نفر و همچنین "استاد میبدی"، آمده بودند و با اتوبوسی -که هنوز معلوم نیست هزینه اش را چه کسی داده و یا خواهد داد- به راه افتادیم. در طول مسیر آنقدر گرم صحبت و عکس انداختن با دوستان بودیم که زمان از دستم خارج شد و از محیط اطراف چیزی جز ترافیک و مرد موتور سواری که ظاهرش بسیـــار شبیه به آقای "نُــوواک" در سریال معلم بود! ندیدم. از این شباهت خنده ام گرفت و عکسی هم انداختم! 
   سرانجام انتظار ها به پایان رسید و ما وارد "مجتمع آموزشی سِراج" در منطقه 22 تهران شدیم. بازدید از این مدرسه بسیار مفید و پُر محتوا بود به حدی که بنظرم احتیاج به پستی اختصاصی دارد. اما تا نوشتن گزارش کامل، همین بس که بدانید من تاکنون حتی فکرش را هم نمی کردم که چنین مدرسه ای در تهران -و شاید هم در ایران- وجود خارجی داشته باشد!
   ساعت تقریبا 13 ظهر بود که از بازدید به دانشگاه برگشتیم و از آنجا مستقیما به همراه دوستم "فاطمه سهرابی" به سمت "کتابخانه ملی" به راه افتادیم. حتی اگر بخواهم از مدت زمان طولانی که گذشت تا ما به کتابخانه برسیم صرف نظر کنم، باز هم عامل دیگری وجود دارد که مرا عصبانی می کند و آن اعتماد بیجای من به حرف دیگران است، آن هم نه یک فرد عادی بلکه فردی مطلع که ما را به آنجا راهنمایی کرده بود اما نمی دانست که برای دانشجو های پایین تر از مقطع کارشناسی ارشد امکان ثبت نام -جز با داشتن شرایطی خاص که ما نداشتیم- وجود ندارد! البته مسئولیت این اشتباه تا حد زیادی به خودم باز می گردد چون برخلاف همیشه که درباره هر مسئله تحقیق کرده و از ابزار های مجازی مختلف استفاده می کنم، این بار حتی به ذهنم هم نرسید که پیش از رفتن، به سایت کتابخانه ملی هم سَری بزنم :| بهرحال تاکنون توسط استادان سَرکارنگذاشته شده بودیم که به حمدالله این امر هم محقق شد! و دست از پا دراز تر به مترو -همان یارِ دیرین- بازگشتیم. ولی انگار او هم بنای ِ ناسازگاری را گذاشته بود، چون در مدت یک ساعتی که منتظر آمدن قطار بودیم، چندین قطار آمدند و رفتند اما همگی پُر بودند از سیل عظیم جمعیت! و ما هم از آنجا که جوانان خسته حالی بوده و هستیم، همانجا اُتراق کرده و ساعتی با یکدیگر صحبت کردیم. 
   سرانجام وقتی ساعت 18 بعد از ظهر به خانه رسیدم، احساس می کردم آنقدر حجم وقایع و تجربیات آن روز زیاد بوده که گویی من سه روز متفاوت را پُشت سر گذاشته ام! اما با این همه بعلت انرژی بسیار زیادی که بازدید صبح در من تزریق کرده بود تا پاسی از شب بیدار بودم و وبلاگم را راه اندازی کردم و تصمیم های بزرگی -از نظر خودم- گرفتم!
   امیدوارم که شما همیشه پُر انرژی و امید باشید، در هنگام مشاهده تمام حواس خود را بکار گیرید، هر روز تصمیم های جدید و البته تاثیرگذاری بگیرید و پیش از شروع هر کاری ابتدا کمی تحقیق کنید تا شاید اطلاعاتتان کمی بالاتر رود!



بنفـــــش باشیـــــد :)





  • بنفشه یغموری