رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...

رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...


...
من یک مربی ام :)

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

سه روز در یک روز!

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ
     بامداد چهارشنبه 19 اُم اسفند ماه بود که از هیجان زیاد اصلا خوابم نمی بُرد. مدام به بازدید و اینکه چطور خواهد بود فکر میکردم. ساعت تقریبا 3 بامداد بود که آخر، خستگی امانم نداد و خوابیدم. صبح بر خلاف دو ترم گذشته -که همیشه در بیدار شدن از خواب آن هم صبح زود، مشکل داشتم- با اولین صدای زنگ و ساعت 5:15 دقیقه، چشمانم باز شد! بسرعت آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. پس از طی همان مسیر روزانه با قطار های متروی همیشه شلوغ تهران، به دانشگاه رسیدم. ساعت تازه 7 صبح شده بود و جز یکی دو استاد و مسئولین انتظامات، دیگر در دانشگاه هیچ پرنده ای پَـــر نمی زد! 
   برای من این اولین بار بود که اینقدر زود به دانشگاه می رسیدم! دقیقه ها همینطور گذشتند و ساعت که به 7:40 دقیقه رسید تقریبا همه ی آن 50 نفر و همچنین "استاد میبدی"، آمده بودند و با اتوبوسی -که هنوز معلوم نیست هزینه اش را چه کسی داده و یا خواهد داد- به راه افتادیم. در طول مسیر آنقدر گرم صحبت و عکس انداختن با دوستان بودیم که زمان از دستم خارج شد و از محیط اطراف چیزی جز ترافیک و مرد موتور سواری که ظاهرش بسیـــار شبیه به آقای "نُــوواک" در سریال معلم بود! ندیدم. از این شباهت خنده ام گرفت و عکسی هم انداختم! 
   سرانجام انتظار ها به پایان رسید و ما وارد "مجتمع آموزشی سِراج" در منطقه 22 تهران شدیم. بازدید از این مدرسه بسیار مفید و پُر محتوا بود به حدی که بنظرم احتیاج به پستی اختصاصی دارد. اما تا نوشتن گزارش کامل، همین بس که بدانید من تاکنون حتی فکرش را هم نمی کردم که چنین مدرسه ای در تهران -و شاید هم در ایران- وجود خارجی داشته باشد!
   ساعت تقریبا 13 ظهر بود که از بازدید به دانشگاه برگشتیم و از آنجا مستقیما به همراه دوستم "فاطمه سهرابی" به سمت "کتابخانه ملی" به راه افتادیم. حتی اگر بخواهم از مدت زمان طولانی که گذشت تا ما به کتابخانه برسیم صرف نظر کنم، باز هم عامل دیگری وجود دارد که مرا عصبانی می کند و آن اعتماد بیجای من به حرف دیگران است، آن هم نه یک فرد عادی بلکه فردی مطلع که ما را به آنجا راهنمایی کرده بود اما نمی دانست که برای دانشجو های پایین تر از مقطع کارشناسی ارشد امکان ثبت نام -جز با داشتن شرایطی خاص که ما نداشتیم- وجود ندارد! البته مسئولیت این اشتباه تا حد زیادی به خودم باز می گردد چون برخلاف همیشه که درباره هر مسئله تحقیق کرده و از ابزار های مجازی مختلف استفاده می کنم، این بار حتی به ذهنم هم نرسید که پیش از رفتن، به سایت کتابخانه ملی هم سَری بزنم :| بهرحال تاکنون توسط استادان سَرکارنگذاشته شده بودیم که به حمدالله این امر هم محقق شد! و دست از پا دراز تر به مترو -همان یارِ دیرین- بازگشتیم. ولی انگار او هم بنای ِ ناسازگاری را گذاشته بود، چون در مدت یک ساعتی که منتظر آمدن قطار بودیم، چندین قطار آمدند و رفتند اما همگی پُر بودند از سیل عظیم جمعیت! و ما هم از آنجا که جوانان خسته حالی بوده و هستیم، همانجا اُتراق کرده و ساعتی با یکدیگر صحبت کردیم. 
   سرانجام وقتی ساعت 18 بعد از ظهر به خانه رسیدم، احساس می کردم آنقدر حجم وقایع و تجربیات آن روز زیاد بوده که گویی من سه روز متفاوت را پُشت سر گذاشته ام! اما با این همه بعلت انرژی بسیار زیادی که بازدید صبح در من تزریق کرده بود تا پاسی از شب بیدار بودم و وبلاگم را راه اندازی کردم و تصمیم های بزرگی -از نظر خودم- گرفتم!
   امیدوارم که شما همیشه پُر انرژی و امید باشید، در هنگام مشاهده تمام حواس خود را بکار گیرید، هر روز تصمیم های جدید و البته تاثیرگذاری بگیرید و پیش از شروع هر کاری ابتدا کمی تحقیق کنید تا شاید اطلاعاتتان کمی بالاتر رود!



بنفـــــش باشیـــــد :)





  • بنفشه یغموری

نظرات  (۴)

خیلی روان و ملموس نوشته بودی.اصن در یک کلام عالییییی 
پاسخ:
تنکیـــــــــــــو مای دیـــــــــــر ^___^
خیلی روان و خوب مینویسید. حیف یک سال گذشته که ننوشته اید! خوشحالم که از بازدید لذت برده اید. امیدوارم بعد از عید هم یکی دو بازدید دیگر ردیف کنم. قدر دوستان خوب را هم حسابی بدان که به قول شاعر "که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق"
پاسخ:
احتمالا اگر از یکسال گذشته می نوشتم چنین لطفی از جانب شما نصیبم نمی شد! خوشحالم که از نظر شما خوب بوده ...
باید از شما تشکر کنم که فرصت یادگیری را برای من و دوستانم فراهم کردید :)
و در آخر اینکه تمام تلاشم را خواهم کرد که چنین دوستان با ارزشی را تا ابد حفظ کنم!
ممنون از زحماتتان ...
  • فاطمه سهرابی
  • اول از همه باید بگم که آفرین داری به خاطر نگارش قشنگت که اصلا خسته کننده نیست و کاملا روان و خواناست . دوم باید ازت تشکر کنم به خاطر دیروز که واقعا روز قشنگی رو برای هم ساختیم . به عقیده ی من آدما همیشه کنار دوستاشون روزارو قشنگ میکنن ... 
    و سوم هم میخوام بهت تبریک بگم ، به خاطر اینکه انقدر تونستی انعطاف پذیر باشی و تغییر کنی ... تو نسبت به بنفشه ی ترم اول واقعا تغییرات مثبت زیادی رو پشت سر گذاشتی . 
    خوشحالم که همکار و هم کلاسی و در درجه ی اول یکی از بهترین دوستای منی . 
    پاسخ:
    مرسی سُهی عزیزم ... :)
    مطمئن باش که برای من، تو جزء آن دسته از دوستانی هستی که همیشه به من انگیزه و انرژی می دهند، برای گرفتن تصمیم های سخت!
    دوستانی که اگر نباشند من هم قطعا نخواهم بود ... و پیشرفتی نخواهم کرد ...
    پس همیشه باش دوست خوبم ^___^
    جالب بود
    پاسخ:
    ممنونم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی