براستی که ســـراج، ســــراج بود!
از همان نگاه اول می شد تفاوت را احساس کرد. زمین فوتبالی مناسب در حیاط و دیواری که بین دو مجتمع پسرانه ی دبستان و دبیرستان، کشیده شده بود و انگار که قسمتی از آن را کنده بودند و می خواستند مکانی جدید را احداث کنند. البته بعد ها متوجه شدم که حدسم درست بوده و خود دانش آموزان برای رفع مشکل نداشتن بوفه در مدرسه، آن طرح را پیشنهاد داده بودند و تمام مراحل خراب کردن دیوار -و در ادامه هم ساختن آن- را انجام داده بودند. آنها حتی برای نحوه ی اداره بوفه هم برنامه هایی داشتند! ... از پله ها بالا رفتیم و خواستیم وارد مجتمع شویم که با صحنه ی جالب دیگری مواجه شدم. تمام طبقات مجتمع موکت بندی شده بود و ما باید بدون کفش وارد می شدیم. حتی بر روی جا کفشی هم، هر دانش آموزی مکان مخصوص به خود را برای قرار دادن کفش هایش داشت.
در ادامه به ما اجازه دادند که آزادانه از کلاس ها و اتاق های مختلف بازدید کنیم و روند کار را ببینیم. لحظه به لحظه ی بازدید، برایم لذت بخش بود و هر بار احساس می کردم که تاکنون، هیچ درکی از دنیای آموزش و تربیت بچه ها نداشته ام اما از آنجا که می خواهم گزارش را با دقت بخوانید و آن وسط ها خوابتان نَبَرد، تنها به نوشتن نکته هایی که بنظرم جالب تر آمد، اکتفا می کنم.
محیط داخل مجتمع بسیار گرم و دوستانه طراحی شده بود و در واقع یک زندگی اجتماعی بود در مقیاس کوچکتر. همه ی دانش آموزان از قدرت فن بیان بسیار خوبی برخوردار بودند و در برابر هیچ سوالی، مستاصل نمی ماندند. حتی عده ای از آنها، داوطلبانه می خواستند که نحوه کار با وسیله ای و یا علت انجام کار های صورت گرفته را توضیح دهند! زمانبندیِ ساعت های آموزش و تفریح بسیار مناسب بود، هر زنگ 50 دقیقه! علاوه بر آن برای صبحانه و نهار زمانی را در نظر گرفته بودند.
ضمن اینکه اصولی جامع و کلی در تمام مدرسه رعایت می شد -نگاه توحیدی، شناخت جایگاه خود، شناخت هدف (نقطه مطلوب)، تشخیص وظیفه، عمل به وظیفه- تصمیم گیری و نحوه اداره ی هر کلاس کاملا به تفکرات و شیوه های معلم -و به قول "آقای آذین"، مربی- آن کلاس بستگی داشت ... در یک کلاس هر کدام از بچه ها متناسب با وضعیت تحصیلی شان شغلی داشتند و در تدریس به معلم کمک می کردند. در کلاسی دیگر میز و صندلی دانش آموزان دو تکه جدا از هم بود که بر روی هم سوار می شد و با این قابلیت، بچه ها می توانستند هنگام تمرین خوشنویسی به شیوه ی مکتب خانه ای بنشینند. هر دانش آموز در کلاس، قفسه ای مخصوص به خود داشت و وسایل شخصی اش را -مانند لپ تاپ، هندزفری، تعدادی گلدان، کتاب های غیر درسی، بازی های کامپیوتری و حتی جوراب!- در آن قرار داده بود.
برای تعداد نفرات دانش آموزان در هر کلاس سقفی وجود داشت -هر کلاس 15 نفر- اما برای میزان یادگیری آنها نه! هر کس می توانست در حد استعداد ها و توانایی های خودش پیشرفت کند و در این راستا از آزادی عمل کاملی برخوردار بود. مدرسه ترکیبی از دیدگاه ها و تئوری های فلسفی مختلف بود و همین، یادگیری را آسان تر میکرد. ذوق و علاقه ی بچه ها برای دانستن، وصف ناشدنی بود و وقتی در این باره از مربی پایه چهارم سوالی پرسیدم گفت از خود بچه ها بپرسید و بعد یکی از همان پسربچه های خوش رو به من گفت: راستش نمیدانم! ما فقط می خواهیم بیشتر بدانیم و از یادگیری مطالب اضافه تر خوشحال می شویم!
طرح درسی دقیق و در عین حال بسیار انعطاف پذیری برای کلاس ها طراحی شده بود -در واقع طرح درس بنابر شرایط و مقتضیات قابل تغییر بود- طوری که برخی از کلاس ها با وجود انجام فعالیت های گوناگون، کتاب های درسی را تمام کرده و در مرحله مرور بودند.
جالب است بدانید که بچه ها بازارچه ای هم داشتند که در آن انواع ترشی ها -این یکی را اصلا نمی توانستم هضم کنم!- و کاردستی های متفاوتی به فروش می رسید که خود بچه ها آنها را تهیه کرده بودند. هر کلاس وظیفه داشت در پایان روز کلاس را نظافت کرده و سطل آشغال را کنار دَر کلاس بُگذارد!
در کلاس کودکان پیش دبستانی بود که دیدم مربی اسامی بچه ها را بر اساس نیمکره چپ یا راست بودن آنها جدا کرده و هنگام انجام فعالیت های هنری یا ریاضی از این دسته بندی بهره می برد. اگر دانش آموزان خطایی را مرتکب می شدند، می توانستند نوع تنبیه را خود، انتخاب کرده و بعد هم برگه تعهدی را امضا کنند! حتی زمین بازی و تاب و سُرسُره ای که پایان آن به استخر توپی متصل می شد، برای تفریح وجود داشت و این من را وسوسه می کرد برای چند لحظه به کودکی هایم بازگردم و کمی بچگی کنم!
پس از این مشاهدات بود که همه ی ما -دانشجو معلمان- در سالنی جمع شدیم تا "آقای آذین" مدیر مجتمع، پاسخگوی سوالات بیشمار ما باشند و توضیحاتی را ارائه کنند. ایشان بسیار انتقاد پذیر بوده و از ضعف های موجود و تغییرات مد نظرشان -که شاید فقط 15 درصد آنها در این مجتمع محقق شده بود- گفتند. از ترسیدن والدین بچه ها از آینده و نداشتن شغل و یا دانشی که ممکن است برای پیشرفت بچه ها در آینده، بسیار حیاتی باشد، گرفته تا فقدان مهارت در دانش آموزان امروزی. از ترس هایی بیهوده و ناتوانی هایی که تنها ناشی از مشکلات ساختاری موجود در نظام آموزشی کشور ماست. هم چنین اشاره کردند که ما در تلاشیم آزادی و انتخاب در تصمیم گیری و اجرا را به دانش آموزان بازگردانیم، نمونه بارز آن هم خراب کردن دیوار و ساختن یک بوفه برای مجتمع و کار کردن بچه ها با گِل و خاک است ... اینکه بچه ها از بنایی نترسند و با خاک بازی کنند، -این جمله من را یاد عزیزی انداخت که در پایان تمام گفتگو هایش از عبارت "خـاکــــم" استفاده می کند و شاید تا پیش از این درک نمی کردم که مقصودش از گفتن آن، چیست. شاید هنوز هم اشتباه می کنم!- در ادامه هم صحبت هایی درباره ی مشارکت و هماهنگی بالای اولیاء در مدرسه سراج، یکسان بودن تمام دانش آموزان از هر نظر و نا آگاهی ما از دستاورد های گذشتگانمان و بسیاری از موضوعات دیگر صحبت شد.
پس از شنیدن این صحبت ها بود که من هم خوشحال شدم و هم متاثر ... خوشحال برای بچه هایی که در این مجتمع تحصیل کرده و یا تحصیل خواهند کرد و متاثر برای دانش آموزان بسیاری که از این امکانات محروم اند و هنوز به شیوه ی قبل و با بی علاقگی و ندانستن درس می خوانند ... باید برای آنان چاره ای یافت ...
اگر تا به اینجای کار حوصله کرده اید و هنوز چشمانتان باز است باید بگویم که به شکرانه ی تلاش های ما در جهت کسب تجربه، در پایان بازدید، "استاد میبدی" ما را یک بستنی هم میهمان کردند و ما توانستیم سرحال به دانشگاه بازگردیم و زنده بمانیم تا برای شما گزارش بنویسیم!
امیدوارم این قبیل بازدید ها که از ساعت های کلاسی دانشگاه بسیار مفید تر و آموزنده تر است باز هم به حیات خود ادامه دهد و ما هر روز بیشتر از روز قبل بدانیم و تجربه کسب کنیم و مربیانی پویا برای جامعه باشیم! هم چنین بتوانیم در چنین طرح هایی با مسئولین، همکاری هایی هم داشته باشیم! که صد البته این همکاری، به میزان رغبت و انگیزه و علاقه ی شخصی ما به امر تربیت بازمی گردد ...
در پایان اینکه برای من مجتمع آموزشی سِـــراج،
سِـــراجی بود که بتوانم تا حدودی، مسیر دُرست را در امر تربیت پیدا کنم ...
بنفـــــش باشیـــــد :)
- ۹۴/۱۲/۲۱