رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...

رویـــا های ِ بنفــــش

اندکـــی صبـــــر، سحـــــر نزدیکـــــ اســـــت ...


...
من یک مربی ام :)

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
۲۲
تیر

     پس از تقریبا دو ماه و خورده ای غذایِ سکوت خوردن، نوشتن -و در واقع تایپ کردن!- کار بسیار سختی بود .. در حد شکستنِ شاخ غول! اما خُب، انرژی حاصل از اردوی دیروز باعث شد که بخواهم گزارشم را ثبت کنم ..

   روز دوشنبه بیست و یکم تیر ماه قرار بود که من چند ساعتی را مهمان گروه "باکوما"، در گلابدره باشم. در میان سکوت بسیار آرامش بخش کوه، اولین نکته ای که جلب توجه میکرد سر و صدای بچه ها بود و همین سر و صدا باعث شد که من آنها را راحت تر پیدا کنم .. هشت بچه ی دبستانی پُر انرژی و سه مربیشان که کنار آب نشسته بودند و قرار بود که پمپ های آبی مختلفی را با استفاده از وسایل ساده ای مثل نِی و لیوان و لوله پلاستیکی و .. بسازند. ما سه پمپ آبی مختلف ساختیم. 

   در اولین نوع آن، بچه ها سعی کردند با کمک یک لوله پلاستیکی، پمپ را بسازند. دو سر لوله باز بود و باید یک سرش در آب قرار میگرفت و سر دیگرش هم توسط دست بچه ها پوشانده می شد. با بالا و پایین آوردن لوله در آب، آب از لوله بالا آمده و به اطراف می پاشید.

   در دومین روش، دو تیکه مساوی از نی را بُریدیم و آنها را در زاویه نود درجه نسبت بهم قرار دادیم، طوریکه یکی از نی ها در داخل لیوان آب قرار میگرفت و اندکی هم از کف لیوان فاصله داشت و نی دیگر، با زاویه نود درجه بیرون از آب بود. حالا نوبت بچه ها بود که درون نی ای که بیرون بود، فوت کنند تا آب از نی دیگر بالا بیاید.

   برای ساختن آخرین پمپ، یک نی را به سه قسمت مساوی تقسیم کردیم و با قیچی آنرا بُریدیم، البته نه بطور کامل. سپس دو سر نی را بهم نزدیک کردیم تا حالتی مثلثی شکل داشته باشد و در قدم بعدی هم یک چوب نازک را از وسط نی رد کردیم و با چسب آنرا به نی چسباندیم. چرخاندن این وسیله در آب باعث میشد که آب از دو طرف نی بیرون بریزد.

   بعد از ساختن پمپ های آبی، دایی بهادر به بچه ها یاد داد که با استفاده از یک لیوان یکبار مصرف و سوراخ کردن تهِ لیوان و رد کردن یک نخ بافتنی خیس از آن، صدایی شبیه به صدای "قُد قُد" تولید کنند. بعد از آن هم با استفاده از یک نی که سر آن به شکل عدد هشت بُریده شده بود، سوتِ مُرغی ساختیم و سعی کردیم با کوتاه کردن نی، زیر و بَم شدن صدای تولید شده را بررسی کنیم. تا به اینجای کار که تمام بچه ها در آزمایش ها شرکت می کردند و بعضی یکبار، و عده ای هم چندین بار یک آزمایش را انجام میدادند تا به موفقیت برسند. یکی دو نفری هم بودند که پس از انجام هر آزمایش و امتحان کردن آن، دوباره به فعالیت قبلی خود بازگشته و سعی میکردند کوهنوردی یاد بگیرند!

   پس از صرف نهار دسته جمعی و نشستن بر سر یک سفره، آن هم در هوای کمی تا قسمتی بادی!، نوبت بازی کردن بود -البته بماند که تا همانجا هم بچه ها اصلا به خودشان سخت نگرفته و بطور دائم در حال بازی و فعالیت و کاوش به شیوه خودشان بودند، و بنظرم شاید هدف اصلی از اردو هم همین بود- بچه ها به دو گروه تقسیم شدند و خاله فاطیما، پاهای آنها را با چسب به یکدیگر بست و آنها باید سعی می کردند که گروهی راه بروند و پاهایشان را حرکت دهند، بدون آنکه خودشان و یا دیگران را به زمین بیندازند. بازی و در واقع مسابقه، برنده و بازنده ای نداشت و تنها تلاش بر این بود که بچه ها در انجام یک فعالیت گروهی شاد شرکت کرده و لذت ببرند و سعی کنند با ایجاد هماهنگی در قدم هایشان، زمین نخورند و به موفقیت برسند. پس از کمی تمرین و کمک گرفتن، بالاخره تمام بچه ها توانستند که این احساس موفقیت را تجربه کنند.

   بعد از بازی همگی دور آب جمع شدیم تا اینبار گاز هیدروژن تولید کنیم. بعد از جستجو های فراوان عمو سهیل و دایی بهادر برای پیدا کردن بطری مناسب، بالاخره آزمایش شروع شد. در ابتدا دایی بهادر ماده ای بنام "چَنته" را -که از آن برای باز کردن لوله های فاضلاب استفاده میشود- نشان بچه ها داد. بچه ها یکی یکی آنرا لمس کردند و متوجه احساس داغی و سُر بودن آن روی دست های خود شدند و از این قضیه، کاملا هیجان زده بودند! سپس چنته را داخل بطری ای که تقریبا یک سوم آن پُر از آب بود ریختیم. همینطور که واکنش در حال انجام بود، بچه ها به بطری دست زدند و گرمای تولیدی در اثر واکنش را احساس کردند. حتی توانستند با قرار دادن بطری کنار گوش هایشان، صدای واکنش را هم بشنوند! در مرحله بعد بود که بچه ها ورقه های آلومینیومی را بشکل گلوله هایی کوچک در آورند تا با اضافه کردن آنها به بطری، باعث بالا بردن سرعت واکنش شوند. سرانجام گاز هیدروژن تولید شد و برای کمتر کردن دمای بطری، آنرا در داخل آب قرار دادیم. بعد هم عمو سهیل بادکنکی را روی بطری قرار داد و بادکنک بوسیله گاز هیدروژن، باد شد. جالب این بود که در حین آزمایش بچه ها مدام فرضیه های مختلفی را مطرح می کردند. یکی انتظار داشت که در هنگام واکنش بطری منفجر شود و دیگری از گرمای چنته به وجد آمده بود. البته یکی دو نفر هم مدام اصرار میکرند که بادکنکِ باد شده به آنها داده شود که در نهایت با بی توجهی دایی بهادر مواجه شدند و به آنها گفته شد که این یک کار گروهی ست و ما میخواهیم با هم آنرا امتحان کنیم.

   بعد از باد کردن دومین بادکنک به شیوه مشابه، بادکنک ها را به هوا فرستادیم و سپس به سراغ آخرین آزمایش رفتیم. آزمایش "سیال غیر نیوتنی!" شاید با خواندن اسمش فکر کنید که احتمالا باید ماده عجیب و غریبی باشد اما ماده مورد نظر چیزی نبود جز کمی آرد ذرت که باید با آب مخلوط شود و نتیجه ی آن، میشود ماده ای که خواص جالبی دارد: یعنی اگر با آن آرام برخورد کنید، حالت مایع را داشته و شما میتوانید براحتی دستتان را در آن فرو کنید اما اگر بطور ناگهانی به آن ضربه بزنید، همانند دیگر جامدات عمل کرده و ممکن است باعث شود دستتان کمی درد بگیرد! بعد از توضیحات دایی بهادر، باز هم به بچه ها فرصت داده شد تا خودشان این خواص عجیب را آزمایش کنند و طبق معمول بچه ها از نتیجه شگفت زده شده و سیل عظیم نظرات و فرضیات مختلف را به زبان آوردند. حتی میخواستند بادکنک هایشان را هم با آن ماده عجیب پُر کرده و سختی اش را امتحان کنند و البته در نهایت هم موفق شدند و در این میان، چند ضربه هم نصیب من شد!

   وقتیکه آزمایش ها تمام شد، به کمک یکدیگر زباله ها و وسایلمان را جمع کردیم و به قصد بازگشت به راه افتادیم. 

   فواید این اردوی یکروزه بسیار بود و از جمله ی آن، میتوان به تلاش برای مسولیت پذیر کردن بچه ها از طریق عمل کردن آنها به حرف ها و قول هایی که میدهند و همچنین انجام فعالیت های مختلف بصورت گروهی اشاره کرد. این مسئله که بچه ها خودشان در انجام آزمایش ها مشارکت داشتند و بعد از آن هم دارای آزادی نسبی برای انجام فعالیت های مورد علاقه خود بودند، واقعا لذت بخش بود. آنجا کسی تلاش نمیکرد که مفاهیم علمی را به زور کلمات به خورد بچه ها بدهد و آنها را کسل کند و شرایط یادگیری و مشارکت برای تمام بچه ها مساوی بود و کسی به فرد گرایی توجه نمیکرد.

   و در پایان، این تجربه بی نظیر بار دیگر به من یاد آوری کرد که بچه ها واقعا خواستار یادگیری اند اما نه آنطور که اکنون در مدارس به شیوه سنتی آموزش داده میشود. هنوز هم آزمایشگاه ها و کارگاه های بسیاری هستند که تجهیزات مناسبی هم دارند اما در تمام سال خاک می خورند و از ظرفیت های آنها استفاده ای نمیشود.



   امیدوارم که این شرایط تغییر کند و البته واضح است که تغییر را ابتدا باید از خودمان شروع کنیم ..

   بنفـــش باشیـــد :)

   

   


   

   

   


  • بنفشه یغموری
۱۲
ارديبهشت
     این دنیا پُر از قصه ی عاشقانی ست که کم از مجنون ندارند، 
باغبانانی دلسوز که پدر گلها هستند و نمی گذارند که گل هاشان، رنگ پژمردگی به خود بگیرند ...
آنان معجزاتی از جنس نورند که یقینا تا همیشه، پُر فروغ اند ... 
پیامبرانی از جنس نوروز که اگر نبودند، نه من بودم و نه تویی که این ناچیز را اکنون میخوانی ...
   پس آری، این دنیا مفتخر داشتن معلمانی ست که با وجود آنان، هر ماهِ سال، می تواند یک اُردیبهشــــت باشد ...
   جا دارد اینجا از تمام معلمان و آموزگاران عزیزی که در این سال ها داشته ام تشکر کنم،
کسانی که تا ابد در گوشه ای از قلبم ماندگارند و به این سادگی ها فراموش نخواهند شد ...
   معلمانی مانند خانم ها "عقیلی"، "سلیمانی"، "سرخی"، "طاهری"، "فخاریان"، "نکونظر"، "امینی"، "سعادتیان"، "اسکویی"، "عبدالملکی"، "حمیدی"، "ساده"، "خداکرمی"، "تقی زاده"، "احتشامی"، "فناخسرو"، "کرمی" و آقایان "دهقان"، "پناهنده"، "یعقوب زاده" و همچنین دیگر عزیزانی که همیشه نسبت به بنده ی حقیر لطف داشته اند!
   و در پایان شایسته است از کسی تشکر کنم که از همان روز اول، به من یاد داد که آموختن و فهمیدن و فهماندن، چه طعمی دارد و من این افتخار را داشته ام تا امسال در کنار ایشان و همکاران و دوستان مهربانم، اولین "روز معلم" ام را در دانشگاه جشن بگیرم ... ایشان کسی نیست جز استاد "میبدی" عزیز ...
   و این هم شعری ست از خودم که تقریبا یک ساعت پیش نوشته شد، همراه با اندکی مزاح! که به ایشان تقدیم میکنم ...


او می تواند مثل یک دوست باشد
ساده و خوش قلب، شاید هم لوس باشد!
اهلِ بازدید های بیشماری بوده وُ
از فردا به فکر سهام و بورس باشد!

او میتواند مثل این آیینه ها
کاندیدایی برای لبخندِ روز باشد!
هر گاه که شطرنج دلش را دید و فکر کرد
نارنجی پوشیده و به یاد دوست باشد!


پ.ن : "بازدید" اشاره به بازدید های مفرحی که این ترم داشتیم و همه سرشار بودند از تجربه های لذت بخش یادگیری.
        "شطرنج" اشاره به هدیه ی کوچکی که ما برای ایشان در نظر گرفتیم.
        "نارنجی" اشاره به رنگ پیراهن استاد که برخلاف همیشه قرمز نبود!
         منظور از "دوست" در مصرع آخر، دانشجو معلمان پردیس نسیبه تهران هستند.

  

     خسته نباشم با این همه خلاقیت ^__^
     بنفـــش باشیـــد!
  • بنفشه یغموری
۳۱
فروردين
     "سوء تفاهم" نام نمایشنامه ای بسیار زیبا و هنرمندانه اثر "آلبر کامو" ست که به نوعی داستان زندگی همه ی ما انسان ها را روایت میکند، همچون من که تمام هفته ی پیش -و شاید هم بیشتر- و هنگام خواندن این کتاب متوجه نبودم که خود نیز گرفتار سوء تفاهمی بزرگ در زندگی ام هستم! 
   حوادث و رویداد های زندگی، همیشه آنطور که ما می خواهیم و انتظارشان را میکشیم پیش نمی روند، اصلا شاید هیجان زندگی در همین غافلگیری هاست! آنجا که فکر می کنی تمام کائنات، تنها برای تو و به نفع تو کار میکنند و به یک باره می بینی که هیچ! 
هیـــچ برایت نمانده جز خودت و راه مبهمی که پیش رو داری ... و صد البته که همه می دانند من تا چه حد، دیوانه ی هیجان بوده و هستم ... و خواهم بود :)
   اما آنچه که در این وضعیتِ مضحک! اهمیت پیدا میکند اینست که حرکت بعدی مان را در شطرنج زندگی، چه انتخاب کنیم؟! من معتقدم هر گاه که خود بخواهیم و اراده کنیم توانایی مواجه با این برنامه های شکست خورده و آرزوهای اضافی را بدست خواهیم آورد. اصولا برای همگان دو راهی دشواری ست، انتخاب بینِ عادت به وضع موجود و یا تصمیم برای تغییر شرایط ...
   در هر صورت، اختیار تنها با ما و افکارمان است که تعیین کننده ی سبک بازیِ ماست و در این شرایط خاص، کلاه بنفشم به من می گوید که من قطعا دومی را انتخاب خواهم کرد! انتخابی که انتخابش ثمره ی مشورت با دوستانی ست که مرا مورد لطف خود قرار دادند و برایم وقت گذاشتند ...
   پس همانطور که می بینید، گاهی مواقع گرفتار سوء تفاهم شدن خوبست و اتفاقا خیلی هم بکار آدم می آید!



   و حرف آخر اینکه بنفشه ها هم همیشه بنفش نیستند،
   گاهی باید رنگی باشیم!
  • بنفشه یغموری
۱۷
فروردين
     از اولین روزی که با شور و شوقی کودکانه پا به مدرسه گذاشتم و از بودن با معلمان و دوستانم لذت بُردم، تا به امروز که سعی دارم خودم هم، یکی از همان معلمانِ دلسوز باشم، حدود چهارده سال می گذرد. در این مدت، همیشه زمان هایی بوده که به هیچ عنوان نمی توانستم خودم را برای رفتن به مدرسه، قانع کنم و روز هایی هم بوده که از شدتِ ذوق و هیجان، و تنها برای اینکه ثانیه ای از کلاسم را از دست ندهم، یک ساعت زودتر در دانشگاه یا مدرسه حاضر شده ام! مثل صبح یکشنبه ی همین هفته، پانزدهم فروردین ماه نود و پنج :)
   اما براستی علتِ بروز چنین رفتار هایی چیست؟ چرا همه ی ما گاهی اوقات دچار خستگی و تنبلی در درس خواندن می شویم و گاهی اوقات هم سرشار از انرژی؟ چرا باید کسانی صرفا بخاطر گرفتن مدرک درس بخوانند و در پایان هم، هیچ علاقه ای نسبت به رشته تحصیلی و یا شغل خود نداشته باشند؟ تازه اگر شانس آنها را یاری کرده و اساسا، شغلی نصیبشان شده باشد!  
   در اینکه عوامل بسیاری در این موضوع دخیل اند هیچ شکی نیست اما همیشه یکی از موارد تاثیر گذار برای من، طرز برخورد و رفتار و گفتار یک معلم یا استاد با شاگردانش و در واقع شخصیت اجتماعی فرد بعنوان یک مربی، بوده و هست! بسیار برایم پیش آمده که بخاطر رفتار ناپسند یک مربی در کلاس، حتی از خود آن درس هم زده شده ام و گاهی هم در یک کلاسِ خارج از برنامه شرکت کرده ام، فقط بخاطر نحوه ی آموزش و بیان و رفتار معلمم! 
   فارغ از اینکه اساسا باید انگیزه ی انسان ها برای یادگیری و آموختن، انگیزه ای درونی باشد و این سوال که آیا چنین طرز فکری، راجع به استادان و معلمانم، صحیح است یا نه، هنوز پاسخ یک سوال مهم، مبهم باقی می ماند ...    
   چیست که از ما یک مربی نمونه می سازد؟ چرا باید یک نفر شایستگی تربیت و آموزش به افراد جامعه را داشته باشد و دیگری نه؟ چرا اخلاق و روحیات یک مربی تا این حد بر فرآیند یادگیری و میزان انگیزه ی دانش آموزانش موثر است؟ و ...
   
    تمام اینها، سوالاتی ست که در اولین هفته ی بازگشایی مدارس و دانشگاه ها در سال جدید، ذهن من را به خود مشغول کرده است و بینهایت امیدوارم در ادامه ی این راه دشوار و البته لذت بخشِ معلمی، به پاسخ هایی قانع کننده -از نظر خودم- برسم ...
  
    شاید هم وقت آن است که از کلاه های تفکرم* استفاده کنم ...!


   بنفـــــش فکر کنیـــد :)

* اشاره به کتاب شش کلاه تفکر (نگاهی تازه به مدیریت اندیشه)، اثر دکتر ادوارد دبونو، برگردان: آذین ایزدی فر
   
  • بنفشه یغموری
۰۱
فروردين
     و چنین بود که صفحه ای از دفتر آسمان را گشوده 
و از خود، شعری را به یادگار نوشتیم ...
   تنها به این امیـــد که در سال جدید، اندکی شاعر شویم ...

   از عـطـــرِ بهــــاران، دِگـر انـدوهـــی نیســـــت
   بـرخیــــز بنفشــــه! موســــمِ پیـــــروزی ســت
   تنهــــا دو قــــدم مانـــــده به خنــــدیدنِ صبـــح
   عیــــــدِ آرزوهاســـت، دِگــر شکـــی نیســـــــت


   آرزومنــــدِ آرزوهــــای شُمـــــا،
    بنفــــشهـ :)

شاعر: خودم / عکس: شکوفه های محوطه ی پردیس نسیبه تهران، دانشگاه فرهنگیان، اسفند ماه نود و چهار / عکاس: باز هم خودم :)
  • بنفشه یغموری
۲۱
اسفند

     از همان نگاه اول می شد تفاوت را احساس کرد. زمین فوتبالی مناسب در حیاط و دیواری که بین دو مجتمع پسرانه ی دبستان و دبیرستان، کشیده شده بود و انگار که قسمتی از آن را کنده بودند و می خواستند مکانی جدید را احداث کنند. البته بعد ها متوجه شدم که حدسم درست بوده و خود دانش آموزان برای رفع مشکل نداشتن بوفه در مدرسه، آن طرح را پیشنهاد داده بودند و تمام مراحل خراب کردن دیوار -و در ادامه هم ساختن آن- را انجام داده بودند. آنها حتی برای نحوه ی اداره بوفه هم برنامه هایی داشتند! ... از پله ها بالا رفتیم و خواستیم وارد مجتمع شویم که با صحنه ی جالب دیگری مواجه شدم. تمام طبقات مجتمع موکت بندی شده بود و ما باید بدون کفش وارد می شدیم. حتی بر روی جا کفشی هم، هر دانش آموزی مکان مخصوص به خود را برای قرار دادن کفش هایش داشت.

   در ادامه به ما اجازه دادند که آزادانه از کلاس ها و اتاق های مختلف بازدید کنیم و روند کار را ببینیم. لحظه به لحظه ی بازدید، برایم لذت بخش بود و هر بار احساس می کردم که تاکنون، هیچ درکی از دنیای آموزش و تربیت بچه ها نداشته ام اما از آنجا که می خواهم گزارش را با دقت بخوانید و آن وسط ها خوابتان نَبَرد، تنها به نوشتن نکته هایی که بنظرم جالب تر آمد، اکتفا می کنم.

   محیط داخل مجتمع بسیار گرم و دوستانه طراحی شده بود و در واقع یک زندگی اجتماعی بود در مقیاس کوچکتر. همه ی دانش آموزان از قدرت فن بیان بسیار خوبی برخوردار بودند و در برابر هیچ سوالی، مستاصل نمی ماندند. حتی عده ای از آنها، داوطلبانه می خواستند که نحوه کار با وسیله ای و یا علت انجام کار های صورت گرفته را توضیح دهند! زمانبندیِ ساعت های آموزش و تفریح بسیار مناسب بود، هر زنگ 50 دقیقه! علاوه بر آن برای صبحانه و نهار زمانی را در نظر گرفته بودند. 

   ضمن اینکه اصولی جامع و کلی در تمام مدرسه رعایت می شد -نگاه توحیدی، شناخت جایگاه خود، شناخت هدف (نقطه مطلوب)، تشخیص وظیفه، عمل به وظیفه- تصمیم گیری و نحوه اداره ی هر کلاس کاملا به تفکرات و شیوه های معلم -و به قول "آقای آذین"، مربی- آن کلاس بستگی داشت ... در یک کلاس هر کدام از بچه ها متناسب با وضعیت تحصیلی شان شغلی داشتند و در تدریس به معلم کمک می کردند. در کلاسی دیگر میز و صندلی دانش آموزان دو تکه جدا از هم بود که بر روی هم سوار می شد و با این قابلیت، بچه ها می توانستند هنگام تمرین خوشنویسی به شیوه ی مکتب خانه ای بنشینند. هر دانش آموز در کلاس، قفسه ای مخصوص به خود داشت و وسایل شخصی اش را -مانند لپ تاپ، هندزفری، تعدادی گلدان، کتاب های غیر درسی، بازی های کامپیوتری و حتی جوراب!- در آن قرار داده بود.

   برای تعداد نفرات دانش آموزان در هر کلاس سقفی وجود داشت -هر کلاس 15 نفر- اما برای میزان یادگیری آنها نه! هر کس می توانست در حد استعداد ها و توانایی های خودش پیشرفت کند و در این راستا از آزادی عمل کاملی برخوردار بود. مدرسه ترکیبی از دیدگاه ها و تئوری های فلسفی مختلف بود و همین، یادگیری را آسان تر میکرد. ذوق و علاقه ی بچه ها برای دانستن، وصف ناشدنی بود و وقتی در این باره از مربی پایه چهارم سوالی پرسیدم گفت از خود بچه ها بپرسید و بعد یکی از همان پسربچه های خوش رو به من گفت: راستش نمیدانم! ما فقط می خواهیم بیشتر بدانیم و از یادگیری مطالب اضافه تر خوشحال می شویم!

   طرح درسی دقیق و در عین حال بسیار انعطاف پذیری برای کلاس ها طراحی شده بود -در واقع طرح درس بنابر شرایط و مقتضیات قابل تغییر بود- طوری که برخی از کلاس ها با وجود انجام فعالیت های گوناگون، کتاب های درسی را تمام کرده و در مرحله مرور بودند. 

   جالب است بدانید که بچه ها بازارچه ای هم داشتند که در آن انواع ترشی ها -این یکی را اصلا نمی توانستم هضم کنم!- و کاردستی های متفاوتی به فروش می رسید که خود بچه ها آنها را تهیه کرده بودند. هر کلاس وظیفه داشت در پایان روز کلاس را نظافت کرده و سطل آشغال را کنار دَر کلاس بُگذارد! 

   در کلاس کودکان پیش دبستانی بود که دیدم مربی اسامی بچه ها را بر اساس نیمکره چپ یا راست بودن آنها جدا کرده و هنگام انجام فعالیت های هنری یا ریاضی از این دسته بندی بهره می برد. اگر دانش آموزان خطایی را مرتکب می شدند، می توانستند نوع تنبیه را خود، انتخاب کرده و بعد هم برگه تعهدی را امضا کنند! حتی زمین بازی و تاب و سُرسُره ای که پایان آن به استخر توپی متصل می شد، برای تفریح وجود داشت و این من را وسوسه می کرد برای چند لحظه به کودکی هایم بازگردم و کمی بچگی کنم!

   پس از این مشاهدات بود که همه ی ما -دانشجو معلمان- در سالنی جمع شدیم تا "آقای آذین" مدیر مجتمع، پاسخگوی سوالات بیشمار ما باشند و توضیحاتی را ارائه کنند. ایشان بسیار انتقاد پذیر بوده و از ضعف های موجود و تغییرات مد نظرشان -که شاید فقط 15 درصد آنها در این مجتمع محقق شده بود- گفتند. از ترسیدن والدین بچه ها از آینده و نداشتن شغل و یا دانشی که ممکن است برای پیشرفت بچه ها در آینده، بسیار حیاتی باشد، گرفته تا فقدان مهارت در دانش آموزان امروزی. از ترس هایی بیهوده و ناتوانی هایی که تنها ناشی از مشکلات ساختاری موجود در نظام آموزشی کشور ماست. هم چنین اشاره کردند که ما در تلاشیم آزادی و انتخاب در تصمیم گیری و اجرا را به دانش آموزان بازگردانیم، نمونه بارز آن هم خراب کردن دیوار و ساختن یک بوفه برای مجتمع و کار کردن بچه ها با گِل و خاک است ... اینکه بچه ها از بنایی نترسند و با خاک بازی کنند، -این جمله من را یاد عزیزی انداخت که در پایان تمام گفتگو هایش از عبارت "خـاکــــم" استفاده می کند و شاید تا پیش از این درک نمی کردم که مقصودش از گفتن آن، چیست. شاید هنوز هم اشتباه می کنم!- در ادامه هم صحبت هایی درباره ی مشارکت و هماهنگی بالای اولیاء در مدرسه سراج، یکسان بودن تمام دانش آموزان از هر نظر و نا آگاهی ما از دستاورد های گذشتگانمان و بسیاری از موضوعات دیگر صحبت شد.

   پس از شنیدن این صحبت ها بود که من هم خوشحال شدم و هم متاثر ... خوشحال برای بچه هایی که در این مجتمع تحصیل کرده و یا تحصیل خواهند کرد و متاثر برای دانش آموزان بسیاری که از این امکانات محروم اند و هنوز به شیوه ی قبل و با بی علاقگی و ندانستن درس می خوانند ... باید برای آنان چاره ای یافت ...

   اگر تا به اینجای کار حوصله کرده اید و هنوز چشمانتان باز است باید بگویم که به شکرانه ی تلاش های ما در جهت کسب تجربه، در پایان بازدید، "استاد میبدی" ما را یک بستنی هم میهمان کردند و ما توانستیم سرحال به دانشگاه بازگردیم و زنده بمانیم تا برای شما گزارش بنویسیم!

   امیدوارم این قبیل بازدید ها که از ساعت های کلاسی دانشگاه بسیار مفید تر و آموزنده تر است باز هم به حیات خود ادامه دهد و ما هر روز بیشتر از روز قبل بدانیم و تجربه کسب کنیم و مربیانی پویا برای جامعه باشیم! هم چنین بتوانیم در چنین طرح هایی با مسئولین، همکاری هایی هم داشته باشیم! که صد البته این همکاری، به میزان رغبت و انگیزه و علاقه ی شخصی ما به امر تربیت بازمی گردد ...

   در پایان اینکه برای من مجتمع آموزشی سِـــراج،

   سِـــراجی بود که بتوانم تا حدودی، مسیر دُرست را در امر تربیت پیدا کنم ...



   بنفـــــش باشیـــــد :)

  • بنفشه یغموری
۲۰
اسفند
     بامداد چهارشنبه 19 اُم اسفند ماه بود که از هیجان زیاد اصلا خوابم نمی بُرد. مدام به بازدید و اینکه چطور خواهد بود فکر میکردم. ساعت تقریبا 3 بامداد بود که آخر، خستگی امانم نداد و خوابیدم. صبح بر خلاف دو ترم گذشته -که همیشه در بیدار شدن از خواب آن هم صبح زود، مشکل داشتم- با اولین صدای زنگ و ساعت 5:15 دقیقه، چشمانم باز شد! بسرعت آماده شدم و از خانه بیرون رفتم. پس از طی همان مسیر روزانه با قطار های متروی همیشه شلوغ تهران، به دانشگاه رسیدم. ساعت تازه 7 صبح شده بود و جز یکی دو استاد و مسئولین انتظامات، دیگر در دانشگاه هیچ پرنده ای پَـــر نمی زد! 
   برای من این اولین بار بود که اینقدر زود به دانشگاه می رسیدم! دقیقه ها همینطور گذشتند و ساعت که به 7:40 دقیقه رسید تقریبا همه ی آن 50 نفر و همچنین "استاد میبدی"، آمده بودند و با اتوبوسی -که هنوز معلوم نیست هزینه اش را چه کسی داده و یا خواهد داد- به راه افتادیم. در طول مسیر آنقدر گرم صحبت و عکس انداختن با دوستان بودیم که زمان از دستم خارج شد و از محیط اطراف چیزی جز ترافیک و مرد موتور سواری که ظاهرش بسیـــار شبیه به آقای "نُــوواک" در سریال معلم بود! ندیدم. از این شباهت خنده ام گرفت و عکسی هم انداختم! 
   سرانجام انتظار ها به پایان رسید و ما وارد "مجتمع آموزشی سِراج" در منطقه 22 تهران شدیم. بازدید از این مدرسه بسیار مفید و پُر محتوا بود به حدی که بنظرم احتیاج به پستی اختصاصی دارد. اما تا نوشتن گزارش کامل، همین بس که بدانید من تاکنون حتی فکرش را هم نمی کردم که چنین مدرسه ای در تهران -و شاید هم در ایران- وجود خارجی داشته باشد!
   ساعت تقریبا 13 ظهر بود که از بازدید به دانشگاه برگشتیم و از آنجا مستقیما به همراه دوستم "فاطمه سهرابی" به سمت "کتابخانه ملی" به راه افتادیم. حتی اگر بخواهم از مدت زمان طولانی که گذشت تا ما به کتابخانه برسیم صرف نظر کنم، باز هم عامل دیگری وجود دارد که مرا عصبانی می کند و آن اعتماد بیجای من به حرف دیگران است، آن هم نه یک فرد عادی بلکه فردی مطلع که ما را به آنجا راهنمایی کرده بود اما نمی دانست که برای دانشجو های پایین تر از مقطع کارشناسی ارشد امکان ثبت نام -جز با داشتن شرایطی خاص که ما نداشتیم- وجود ندارد! البته مسئولیت این اشتباه تا حد زیادی به خودم باز می گردد چون برخلاف همیشه که درباره هر مسئله تحقیق کرده و از ابزار های مجازی مختلف استفاده می کنم، این بار حتی به ذهنم هم نرسید که پیش از رفتن، به سایت کتابخانه ملی هم سَری بزنم :| بهرحال تاکنون توسط استادان سَرکارنگذاشته شده بودیم که به حمدالله این امر هم محقق شد! و دست از پا دراز تر به مترو -همان یارِ دیرین- بازگشتیم. ولی انگار او هم بنای ِ ناسازگاری را گذاشته بود، چون در مدت یک ساعتی که منتظر آمدن قطار بودیم، چندین قطار آمدند و رفتند اما همگی پُر بودند از سیل عظیم جمعیت! و ما هم از آنجا که جوانان خسته حالی بوده و هستیم، همانجا اُتراق کرده و ساعتی با یکدیگر صحبت کردیم. 
   سرانجام وقتی ساعت 18 بعد از ظهر به خانه رسیدم، احساس می کردم آنقدر حجم وقایع و تجربیات آن روز زیاد بوده که گویی من سه روز متفاوت را پُشت سر گذاشته ام! اما با این همه بعلت انرژی بسیار زیادی که بازدید صبح در من تزریق کرده بود تا پاسی از شب بیدار بودم و وبلاگم را راه اندازی کردم و تصمیم های بزرگی -از نظر خودم- گرفتم!
   امیدوارم که شما همیشه پُر انرژی و امید باشید، در هنگام مشاهده تمام حواس خود را بکار گیرید، هر روز تصمیم های جدید و البته تاثیرگذاری بگیرید و پیش از شروع هر کاری ابتدا کمی تحقیق کنید تا شاید اطلاعاتتان کمی بالاتر رود!



بنفـــــش باشیـــــد :)





  • بنفشه یغموری
۱۹
اسفند
     در چند سال گذشته، برای هزارمین بار بود که به اجرای آن فکر میکردم ...
بنظر ایده ی خوبی می آمد اما انگار که من، "مرد عمل" نبوده ام،
در واقع اگر بخواهم با خود صادق باشم، بهتر است بگویم: نمی خواستم مسـئولیت قبول کنم ... چون همیشه می ترسیدم ...
   می ترسیدم مانند تمام کارهایی که پیش از آن انجام داده بودم، پس از مدتی این هم برایم عادی شود و دیگر از انجام دادنش، لذتی نبرم ... 
می ترسیدم که فقط برای رفع تکلیف باشد ... یا یک روزمرگی ... یک خستگیِ مُدام ...
   آری من همیشه می ترسیدم ...
اما امروز بود که سرانجام تصمیم نهایی را گرفتم ... برای من و باور هایم، دو راهیِ خیلی سختی بود!
    با اینهمه من توانستم! اصلا بهتر است که این روز را در تقویم شخصی ام ثبت کنم!
روزی که من از پیله تنهایی ام -که کم کم داشت خفه ام میکرد- بیرون آمدم و خواستم که بنویسم ...
که همه را به خانه ی ذهنم دعوت کنم ...
   خانه ای سرسبز و با طراوت، پُر از حس زندگی و لحظه های تکرار نشدنی ... شاید هم نوعی هیجانِ لذت بخش ...
   خانه ای در سرزمینِ رویاهای بنفــــش ام :)
  
    پس بفرمائید ... همگی خوش آمدید!



چهارشنبه نوزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و چهار
ساعت 23:57 دقیقه



  • بنفشه یغموری